|
Dreaming Dreams No Mortal Ever Dared To Dream Before |
پ.ن.: با اینکه مریضی نیست ولی داره منو مریض میکنه. صبح ها بعد از یه خواب نصفه نیمه پا میشم و هی ریفلاکس معده. خودم واسه خودم قرص تجویز میکنم و میخورم و همون قرص های لعنتی رو هم بالا میارم. یه گوشه گوله میشم و هیچ کاری نمیتونم بکنم از شدت ضعف. میرم دانشگاه در حالی که حواسم به هیچی نیست و هیچی نمی فهمم. به خودم که دست میزنم انگار که یه آدم دیگه داره درونم زندگی میکنه. خب چرا؟
دست راستم چندجاش قرمز/کبود شده و یه ذره باد کرده. دست چپم نه. دست چپم بیشتر در امانه چون کمتر ازش استفاده میکنم و کمتر بچشم میاد. چون کمتر بچشم میاد کمتر ازش بدم میاد. کمتر سعی در آسیب رسوندن بهش و حذف کردنش دارم.
از خودم که بدم میاد دندونام رو فرو میبرم تو دستم. کف دستم، پشت دستم یا انگشتام رو گاز میگیرم و همین طوری فشار میدم تا داغ شه و بعدش سِر بشه. سِر هم نه سِر خوب و comfortably numb. نه. سِر بدجور. سِر انگار بعد از یه مریضی طولانی یه ذره بهتر شدی. سِر انگار که بدنت واسه خودت نباشه. انگار که بالاخره تونسته باشی از چیزی که انقدر ازش متنفری فاصله گرفته باشی. ولی بعدش سِر بودنش ظرف پنج میلی ثانیه از بین میره. دندونام رو که میارم بیرون و یه نگاه از سر نارضایتی به جای زخم میندازم. اون موقع ست که سِر بودنش میره و درد میگیره. همچنان بهم یادآوری میکنه که تو چسبیدی به بدنت. که تو هرچقدرم تلاش کنی باز همینی هستی که هستی. با نارضایتی نگاه میندازم به جای دندونام که کم کم محو میشن. ناراضی ام که چرا به اندازه کافی عمیق نیست. که چرا نتونستم چند ثانیه، فقط چند ثانیه بیشتر تحمل کنم.
آخرش جای بیشترشون محو میشه. دو سه تا میمونن. نه اونطور که دلم می خواد. فقط قرمز میشن. تا فرداش هم باز محو میشن. انگار هرچقدر بیشتر نفرت داشته باشم و بیشتر دلم بخواد زخمی بمونم، اونا هم زودتر محو میشن. انگار که من همیشه باید ناراضی بمونم. انگار که همه چیز همیشه باید دقیقاً برعکس اونی باشه که میخوام.
موهام رو بالای سرم میبندم. میرم جلوی آینه و ذوق میکنم که شبیه شیکامارو شدهام. دنبال یکی میگردم که بهش بگم من شبیه شیکامارو شدهام که با هم ذوق کنیم. هیچکس نیست که ناروتو دیده باشه و باید ذوقم رو برای خودم نگه دارم. به این فکر میکنم که چرا کسی رو ندارم که بشه همهی همهی حرفهام رو بهش بزنم. هروقت با پگاه حرف میزنم یا اون درس داره و یا من و وقت نمیشه همهچیز رو بهش بگم. با زهرا یک ماهی میشه که حرف نزدهام. به این فکر میکنم که چه آدمهایی که داشتهام که میتونستم همه چیز رو بهشون بگم و الآن نیستن. یعنی هستنآ ولی اونطور نیستن. اونطور که یه ساعات مشخصی از هفته رو غر میزدم براشون و تو دلم بهشون میگفتم "غرشنوی اختصاصی من". به این فکر میکنم که احتمالاً تقصیر خودم ـه. تقصیر خودم ـه که با آدما حرف نمیزنم مگه اینکه خودشون حرف زدن رو شروع کنن و تقصیر خودم ـه که به آدما نمیفهمونم چه نقش مهمی دارن تو زندگیم. چهارزانو نشستهام رو تخت و دارم میلرزم. سرم رو میندازم پایین و دستام رو نگاه میکنم که یه جور اضافیای افتادهان رو پاهام. به این فکر میکنم که چقدر از دستام متنفرم. که چقدر هی باید قایمشون کنم که نبینمشون و فکر نکنم به این که چقدر از دستام متنفرم. به پشت میافتم رو تخت و گریه میکنم که هیچکس کسی رو که از دستاش متنفره، دوست نخواهد داشت.
عنوان پست از: Rammstein-Ohne dich
من میخواستم یه سری چیز اینجا بنویسم ولی چون زیاد بودن همه رو چپوندم تو یه پست. هیچ کدومشون هم ربطی به هم ندارن. همه شون رو هم ننوشتم.
1- من کلاً به نظرات بقیه اهمیت نمیدم. هروقت دلم بخواد هرکاری که بخوام میکنم و هیچکس نمیتونه جلوم رو بگیره. هیچکس تاحالا نتونسته جلوم رو بگیره. درواقع اگه کسی سعی کنه جلوی من رو بگیره، لجم درمیاد و بدتر دلم میخواد اون کار رو بکنم. امّا من به احساسات بقیه اهمیت میدم. اگه کاری کنم که باعث بشه یه نفر ناراحت شه، دلم میخواد همونجا خودم رو بکشم. تا ابد هم یادم میمونه. و همیشه و همیشه عذابم میده. ولی هیچوقت کاری که باعث خوشحالی بقیه شده بود رو یادم نمیمونه. یعنی ممکنه جون یک نفر رو نجات داده باشم و هیچ خاطره ای ازش نداشته باشم. ولی بجاش خاطراتی دارم از دوران دبستانم که فلان جا فلانی رو ناراحت کردم. خب میدونم که یک دهم آدمایی که میشناسم هم اینجا رو نمیخونن ولی کسی که داری میخونی، اگه من یه وقتی ناراحتت کردم، حتی اگه خودت یادت هم نمیاد، میشه من رو ببخشی؟ چون من نمیخوام تو بستر مرگم باشم و یادم بیاد که "فلان وقت رو یادته که فلانی از دستت ناراحت شد؟ الآن دیگه داری میمیری و هیچ راهی برای جبران کارت نداری." و میدونین که چی بیشتر از همه چی دیوانه م میکنه؟ اینکه یه نفر رو ناراحت کرده باشم و خودم نفهمم. از آدم هایی که باهاشون رودربایستی ندارم دویست بار میپرسم "ناراحت نشدی که؟" و حتی اگه بگه نه هم فرض رو بر این میذارم که ناراحت شده.
2- من زندگی اجتماعی جالبی ندارم. از بچگی بلد نبودم حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم ولی دارم پیشرفت میکنم. من یه حلقه از دوستان دارم و جز با اونها نمیتونم حرف بزنم. حتی با اونها هم نمیتونم حرف بزنم. چون همه ش فکر میکنم دوباره تنهام و فقط دارم مزاحم میشم. ممکنه من صد سال تو یه جزیره ی دورافتاده تنها باشم با یه گوشی که شارژ داره و آنتن میده و به هیچکس زنگ نزنم یا اس ام اس ندم. رابطه ی خوبی هم با خونواده و فامیل (بجز مثلاً دو سه نفر که اونا هم نه چندان) هم ندارم. این اصلاً حس خوبی نیست. هی با خودم تمرین میکنم که "دفعه بعد که رفتی تو کافه، تو سفارشها رو بگو" یا "وقتی رفتی تو کتابفروشی و کتابی رو که میخواستی نداشتن، بپرس. فرض نکن که کلاً ندارنش.". که اینها هم چندان جواب نمیده چون آخرش سرخ میشم و پشت یه نفر که همراهم اومده قایم میشم که اون همه چیز رو بگه. بخاطر همین قضیه هیچوقت تنها نمیرم جایی. هیچوقت هم سوار تاکسی نمیشم چون مجبورم به راننده بگم که کجا قراره پیاده شم و این قضیه که ممکنه شروع کنه راجع به سیاست یا هرچی (حرفهای توی تاکسی!) حرف بزنه، یکی از کابوس هامه. امروز تو اتوبوس موقع برگشت، خانومی که کنارم نشسته بود داشت یه کتابی رو میخوند که پیرارسال خونده بودم. (ریخت شناسی قصه های پریان) هی دلم میخواست بدونم که چرا داره این رو میخونه و اینا. به اندازه ی سه ایستگاه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که "حالا اگه بپرسی چی میشه؟ خودتم میدونی که اگه نپرسی تا شب فکرت مشغول اینه که چرا نپرسیدی". آخرش پرسیدم. ادبیات میخوند و داشت واسه پایان نامه ش این کتاب رو میخوند. توضیح داد که پایان نامه ش چیه و یه ذره هم راجع به کتاب حرف زدیم. این قضیه شاید برای همه یه چیز عادی باشه ولی واسه من یه موفقیت بزرگ بود.
3- یکسری آدم ها هستن که میتونن حال آدم رو از Smells like teen spirit به Strawberry fields و Rasputin تبدیل کنن. اینها بهترینِ آدمها هستن. چرا بیشتر از اینا نداریم؟ نمیشه بدیم کپی شون کنیم که یه نسخه ی اختصاصی واسه خودمون داشته باشیم؟
کار به جایی رسیده که دیگه از خش خش برگا زیر پاهام خوشحال نمیشم. دیگه راهم رو کج نمیکنم که برگای بیشتری رو له کنم. دیگه حتی برگ ها رو له نمیکنم، صرفاً از روشون رد میشم.
حتی به جایی رسیده که وقتی بارون میاد دلم نمیخواد برم رو پشت بوم. حتی نمیخوام پنجره رو باز کنم تا صدای بارون و بوی بارون بیاد تو اتاقم. حتی دستم رو نمیچسبونم به پنجره که سردی هوا رو حس کنم. فقط بیشتر میچسبم به دیوار بغل تختم و بیشتر زل میزنم به دیوار. بیشتر غصه میخورم. بیشتر تر.
:drittes Jahr
?ist sie das Mädchen, das ich kannte
ich weiß nicht
?weißt du