بیدار نشو

Dreaming Dreams No Mortal Ever Dared To Dream Before

من میخواستم یه سری چیز اینجا بنویسم ولی چون زیاد بودن همه رو چپوندم تو یه پست. هیچ کدومشون هم ربطی به هم ندارن. همه شون رو هم ننوشتم.

1- من کلاً به نظرات بقیه اهمیت نمیدم. هروقت دلم بخواد هرکاری که بخوام میکنم و هیچکس نمیتونه جلوم رو بگیره. هیچکس تاحالا نتونسته جلوم رو بگیره. درواقع اگه کسی سعی کنه جلوی من رو بگیره، لجم درمیاد و بدتر دلم میخواد اون کار رو بکنم. امّا من به احساسات بقیه اهمیت میدم. اگه کاری کنم که باعث بشه یه نفر ناراحت شه، دلم میخواد همونجا خودم رو بکشم. تا ابد هم یادم میمونه. و همیشه و همیشه عذابم میده. ولی هیچوقت کاری که باعث خوشحالی بقیه شده بود رو یادم نمیمونه. یعنی ممکنه جون یک نفر رو نجات داده باشم و هیچ خاطره ای ازش نداشته باشم. ولی بجاش خاطراتی دارم از دوران دبستانم که فلان جا فلانی رو ناراحت کردم. خب میدونم که یک دهم آدمایی که میشناسم هم اینجا رو نمیخونن ولی کسی که داری میخونی، اگه من یه وقتی ناراحتت کردم، حتی اگه خودت یادت هم نمیاد، میشه من رو ببخشی؟ چون من نمیخوام تو بستر مرگم باشم و یادم بیاد که "فلان وقت رو یادته که فلانی از دستت ناراحت شد؟ الآن دیگه داری میمیری و هیچ راهی برای جبران کارت نداری." و میدونین که چی بیشتر از همه چی دیوانه م میکنه؟ اینکه یه نفر رو ناراحت کرده باشم و خودم نفهمم. از آدم هایی که باهاشون رودربایستی ندارم دویست بار میپرسم "ناراحت نشدی که؟" و حتی اگه بگه نه هم فرض رو بر این میذارم که ناراحت شده.

2- من زندگی اجتماعی جالبی ندارم. از بچگی بلد نبودم حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم ولی دارم پیشرفت میکنم. من یه حلقه از دوستان دارم و جز با اونها نمیتونم حرف بزنم. حتی با اونها هم نمیتونم حرف بزنم. چون همه ش فکر میکنم دوباره تنهام و فقط دارم مزاحم میشم. ممکنه من صد سال تو یه جزیره ی دورافتاده تنها باشم با یه گوشی که شارژ داره و آنتن میده و به هیچکس زنگ نزنم یا اس ام اس ندم. رابطه ی خوبی هم با خونواده و فامیل (بجز مثلاً دو سه نفر که اونا هم نه چندان) هم ندارم. این اصلاً حس خوبی نیست. هی با خودم تمرین میکنم که "دفعه بعد که رفتی تو کافه، تو سفارشها رو بگو" یا "وقتی رفتی تو کتابفروشی و کتابی رو که میخواستی نداشتن، بپرس. فرض نکن که کلاً ندارنش.". که اینها هم چندان جواب نمیده چون آخرش سرخ میشم و پشت یه نفر که همراهم اومده قایم میشم که اون همه چیز رو بگه. بخاطر همین قضیه هیچوقت تنها نمیرم جایی. هیچوقت هم سوار تاکسی نمیشم چون مجبورم به راننده بگم که کجا قراره پیاده شم و این قضیه که ممکنه شروع کنه راجع به سیاست یا هرچی (حرفهای توی تاکسی!) حرف بزنه، یکی از کابوس هامه. امروز تو اتوبوس موقع برگشت، خانومی که کنارم نشسته بود داشت یه کتابی رو میخوند که پیرارسال خونده بودم. (ریخت شناسی قصه های پریان) هی دلم میخواست بدونم که چرا داره این رو میخونه و اینا. به اندازه ی سه ایستگاه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که "حالا اگه بپرسی چی میشه؟ خودتم میدونی که اگه نپرسی تا شب فکرت مشغول اینه که چرا نپرسیدی". آخرش پرسیدم. ادبیات میخوند و داشت واسه پایان نامه ش این کتاب رو میخوند. توضیح داد که پایان نامه ش چیه و یه ذره هم راجع به کتاب حرف زدیم. این قضیه شاید برای همه یه چیز عادی باشه ولی واسه من یه موفقیت بزرگ بود.

3- یکسری آدم ها هستن که میتونن حال آدم رو از Smells like teen spirit به Strawberry fields و Rasputin تبدیل کنن. اینها بهترینِ آدمها هستن. چرا بیشتر از اینا نداریم؟ نمیشه بدیم کپی شون کنیم که یه نسخه ی اختصاصی واسه خودمون داشته باشیم؟


برچسب‌ها:
مازوخیستی که من باشم
+ تاريخ پنجشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۳ ساعت 23:10 نويسنده نرگس.پ |