|
Dreaming Dreams No Mortal Ever Dared To Dream Before |
2- یکسری کتاب ها هستند که از طرف یکسری آدم هایند و یکسری نوشته ی هیجان انگیز و فوق العاده اولشان دارند. و آن یکسری آدم ها، همان یکسری آدم های بالا هستند. و آن نوشته ها هم پنج کلمه اند اما از بهترین پنج کلمه های دنیا.
3- یکسری کارهای خوب هستند که آدم ها بعد از انجام دادنشان، حس خوبی دارند. مثل اینکه توی اتوبوس جایت را به یک خانم پیر بدهی یا وقتی با دوستانت از کنار یک آقایی در میشوی که بغل خیابان نشسته و با حسرت به خوراکی های توی دستتان نگاه میکند، ساندویچت را به او بدهی. بعد از انجام این کارها از خودت راضی ای و حس خوبی داری.
حالا فکر کنید مورد اول و دوم و سوم با هم در یک روز اتفاق بيافتند. آن وقت است که در راه خانه، پاهایت از زمین بیست سانت فاصله دارند و برای یک هفته خوشحال خواهی بود. آن هم یکی از یک هفته هایی که باید درش خوشحال باشی.
پس.ن: پست برای دوشنبه است اما وقت نشد راستش.
[آهنگی کوتاه پخش میشود. آهنگِ کوتاه تمام میشود. دوربین میزی را نشان میدهد که کسی پشتش نشسته است. تاریک است. معلوم نیست چه کسی پشت میز نشسته. صدای انفجار. نور. نرگس.پ با یک دسته ورق آ4 در دست پشت میز معلوم میشود.] سلام. من نرگس هستم و مثل همه ی nشنبه ها با برنامه ی گفتگویی/سخنی/حرفی/درددلی با شما همراهتونم.
به مناسبت تولد اینجانب برنامه ی امروز رو به روز تولد خودم اختصاص میدم. [آهنگ "تولدت مبارک" پخش میشود.] بله! مرسی از بچه های اتاق فرمان. دمتون گرم. [آهنگ "تولدت مبارک" قطع میشود.] میخوام برنامه رو با معرفی یه بیماری شروع کنم. شاید این براتون عجیب باشه و بپرسین که ربطش چیه که بنده الآن توضیح میدم. نام این مرض سندرم "روزِ تولّد" ـه. دلیل نامگذاریش هم اینه که اولین کسی که به این بیماری مبتلا شد خانومی به اسم rose told بوده که البته اسمش تو دهن نمیچرخیده و ما "روزِ تولّد" تلفظش میکنیم. این بیماری که بسیار خطرناک و غیرقابل درمانه در روزِ تولّدِ بیمار عود میکنه. عجب تصادفی، مگه نه؟ بیماری با خاموش کردنِ گوشی شروع میشه. چرا؟ چون بیمار دوست داره فکر کنه تنهاست و هیشکس دوستش نداره و خوندن اس ام اس های تبریکِ تولّد مانع این کار میشه. این بیماری بعد از یک روز خودبخود از بین میره. چرا؟ چون بیمار میخواد از گوشیش استفاده کنه و باید روشنش کنه. لذا اس ام اس ها رو میخونه و درمان میشه. حالا از بحث علمی میایم بیرون و به موضوع اصلی میپردازیم. برای سالها اینجانب با این بیماری دست و پنجه نرم کرده و از آن رنج میبردم. نمیدونم دقیقاً چند سال ولی از وقتی یادم میاد.
امّا امسال بخاطر تلاشِ مضاعف دوستان تونستم خود را نجات داده و از این مبارزه سربلند خارج شم. [دوربین فیلمی را نشان میدهد که در آن نرگس.پ بالای قلّه ی کوهی ایستاده و پرچمِ ایران پشتش نصب شده است. آهنگ حماسی پخش میشود. فیلم و آهنگ که تمام میشود. نرگس، دوستانِ پشت صحنه و عزیزانِ توی خونه اشک های خود را پاک کرده و ادامه میدهند.] لابد میپرسید که چطور کسی میتونه همچین کاری کنه. آیا نرگس.پ قدرتی فرازمینی داره؟ آیا این راز در موهایش نهفته است؟ آیا توسط خدایانِ یونان یاری شده است؟ آیا او همان نرگس.پ است یا کس دیگری است که خود را شبیهِ نرگس درآورده؟ نقشِ سوسن جون در این ماجرا چیست؟ همه ی این ها را بعد از پیام بازرگانی ببینید.
[پیامِ بازرگانی پخش میشود. پیام بازرگانی ادامه دارد. پیام بازرگانی همچنان ادامه دارد. پیام بازرگانی ول نمیکند که. پیام بازرگانی بالاخره تمام میشود.]
بله برگشتیم. برای دوستانی که تازه با ما همراه شدن، من نرگس.پ هستم و داریم راجع به تولّدِ من حرف میزنیم. خب داشتیم میگفتیم که چطور بر این بیماری چیره شدم. بله! همه چیز.... [صدای طبل] بخاطرِ........ [صدای طبل بلندتر و سریعتر میشود.] سه تا انسانِ عزیزیه که قبل از این که بنده وقتِ خاموش کردنِ گوشی رو پیدا کنم به من تو روزِ تولّدم تبریک گفتن. به ترتیب در ساعت های 00:01، 01:15 و 03:37. سخنی داشته باشیم با این سه عزیز. نفر اول: خانوم زینب سهیلی. [صدای دست و جیغ و هورا!!!] ما با ایشون ویدیو چت گذاشته ایم. [با لبخندِ مطمئنانه ای به دوربین نگاه میکند.] خانومِ سهیلی؟..... خانوم سهیلی؟ [مکث میکند و گوشیِ توی گوشش را محکم میکند.] بله! مثل اینکه ارتباطمون برقرار نشد. مثل اینکه بخاطر سرعتِ اینترنته. بله درهرصورت. [بازهم مکث میکند و به دقّت به گوشی گوش میکند.] نفر دوم هم درحال بازیِ 2048 ِ فیبوناچیه و داره احساس باهوش بودن میکنه. بهتره مزاحمشون نشیم. نفر سوم هم که اصلاً کنکور داره. بیخود میکنیم مزاحمش بشیم. چه معنی میده؟
بحث امروز ما به پایان رسید. راه های ارتباطی با ما رو هم که میدونید. شما رو به خدا میسپرم. خداحافظ.
[دوربین زوم اوت میکند و نرگس را درحال مرتب کردن ورق های آ4 نشان میدهد. صحنه تاریک میشود. برنامه تمام میشود. تیتراژ.]
فکر کنم منظورم رو رسوندم.
:drittes Jahr
?ist sie das Mädchen, das ich kannte
ich weiß nicht
?weißt du
هشت سالم بود و این کتاب اولین کتاب فلسفی طورم بحساب میومد. "دایناسور من و باورهایش" خیلی خیلی عجیب بود برام. یک دریچه به یه دنیای دیگه بود انگار. از حرفایی که دایناسوره می زد ماتم می برد. خیلی خیلی عجیب واقعاً. بیشتر از بقیه ی کتابام خوندمش. هفته هایی بود که هرروز بعد از مشق نوشتن(کلاس دوم دبستان ، چه دور) یه دور می خوندمش. از سال بعد نوبت یاستین گوردر شد. همه ی اون مسائل سردردآور وارد یه لِوِل بالاتر شد ؛ آپگرید شد اصن. دیگه سراغ "دایناسور من و باورهایش" نرفتم. امسال دوباره خوندمش. نه عجیب بود و نه سردردآور. خیلی معمولی(دور از ذهن هم نیست چون سنّم دوبرابر شده). یه دایناسور بود که یه سری سوال می پرسید صرفاً؛ مثل بچه های کوچیک که هنوز نمی دونن چه خبره و همه چی براشون جالبه.
دایناسور ِ داستان یه کامپسوگناتوس بود؛ یعنی یه چیزی اندازه ی مرغ که گوشت و حشره می خوره. بهترین قسمت ماجرا این بود که کامپسوگناتوس وقتی داشت یه کار سخت انجام می داد می گفت:«آمپس» ؛ وقتی موفق به انجام کار سخت می شد می گفت:«کامپس» و به چیزایی هم که اسمشونو نمی دونست می گفت:«گناتوس».
من هم همین کار رو کردم ، البته فقط قسمت اولش. هروقت داشتم کار سختی انجام می دادم می گفتم:«آمپس». توی دلم هم نه ، بلند می گفتم. این عادت تا یازده ، دوازده سالگی باهام موند و بعد تغییرشکل داد. الان در یه مرحله ی فوق پیشرفته س. در حال حاضر وقتی دارم یه کار سخت انجام میدم:
لپام رو باد می کنم. انگشت شصتم رو به ترتیب رو بقیه ی انگشتای دست می کشم. لبام رو می دم تو و صدای ویبره در میارم. دست م رو میبرم لای موهام. دست می کشم رو زخم همیشگی ِ پشت ِ گوشم. دوباره لبام رو میدم تو و صدای ویبره در میارم.
موفق که می شم تو دلم می گم:«کامپس».
- به چپ بچرخونی باز میشه ؛ به راست بچرخونی بسته میشه.
Saidپدرِ نرگس.پ به نرگس.پ ِ شش ساله. نرگس.پ آنروز برای اولین بار از آچار استفاده کرد.
- الکی می خوای پنجاه تومن پول عینک جدید بدی که چی بشه؟ خودم درستش کردم. ببین فقط یه ذره کجه.
Said نرگس.پ ِ یازده ساله به مادرِ نرگس.پ. نرگس.پ آنروز عینک خود را که هنگام کتک کاری با برادرِ نرگس.پ دسته ش کنده شده بود ، با کوچک ترین پیچ دنیا و به تبعِ آن کوچک ترین آچار دنیا درست کرد.
- نکن بابا! اون چکش رو بده من. با دریل سوراخش می کنم و یه ذره کاغذ سنباده می کشم درست میشه. به حرفم گوش کن دیگه! با چکش که بزنی کج میشه ها.
Said نرگس.پ ِ چهارده ساله به پدرِ نرگس.پ. نرگس.پ آنروز روی درِ کمد دیواری برادرِ نرگس.پ برای قفل جدید که بزرگتر بود جا باز کرد و قفل را نصب کرد.
- بابا یه عالمه کار داره. کاری نداره که ؛ فقط لولاش در رفته. بده من سه سوته درستش می کنم. فقط اون آچار دسته سبزه* رو بیار.
Said نرگس.پ ِ پونزده ساله به برادرِ نرگس.پ. نرگس.پ آنروز در ِ جاکفشی را که از جا درآمده بود وصل کرد بطوریکه برخلاف قبل جیرجیر هم نکند.
- نه مامان! الآن کتابارَم می چینم. صبر کن فقط این درش یه خرده کجه ، دستگیره ی این یکی درش م یه واشر کم داره و لق می زنه. چشم! اینا رو درست کردم به خاله زنگ می زنم که تشکر کنم.
Said نرگس.پ ِ شونزده ساله به مادرِ نرگس.پ هفته ی پیش. آنروز نرگس.پ کتابخانه ی خاله ش را در اتاق خود گذاشت و بعد از رفع تمامی مشکلات کتاب هایش را در اولین کتابخانه ی زندگی ش چید.
* برادرِ نرگس.پ هنوز فرق آچار دوسو و چهارسو را نمیداند بنابراین آچارهای خانه را به رنگ دسته شان می شناسد.
توضیحات اضافه: پدرِ نرگس.پ بیشترِ طول ِ زندگی نرگس.پ مغازه ی چوب فروشی داشت بهمین علت نرگس.پ به عنوان کادو تخته های چوب می گرفت و با آنها چیزهای مختلف می ساخت. یکبار با یک پیچ خیلی بلند ، سه چوب ِ لوله طور (!) ، یک کیسه ی زباله ی بزرگ و چند پر کبوتر که در حیاط پیدا کرده بود چادر سرخ پوستی ساخت.
کنار ِ آپارتمان ِ ما یک خانه ی ویلایی بزرگ هست. خانه ی ویلایی فواره ، استخر ، لابیرنتی از بوته ی گل رز ، چند سگ نگهبان ، کتابخانه ی جدا از خانه ، محل فرود هلیکوپتر ، دریاچه ی مصنوعی به همراه قایق موتوری و صاحب دارد. صاحبش مرد عبوس پنجاه و چند ساله ایست که با بچه اش در آن جا زندگی می کند. انگار که قبلاً سرهنگ بوده چون یکشنبه ها که با بچه اش به کلیسا می رود لباسِ نظامی می پوشد. البته من فرق بین سرهنگ و سردار و تیمسار و ازین جور رتبه ها را با دیدن درجه ی روی لباس نمی فهمم. صرفاً گفتن سرهنگ راحت تر از بقیه شان است. بچه ی سرهنگ ، که اسمش متین است ، گاهی برای دوچرخه سواری با من بیرون می آید و گاهی هم با برادرم و دوستانش فوتبال بازی می کند. احتمالاً می پرسید که این متین دختر است یا پسر چون من نگفته ام و اسمش هم چیزی را بروز نمی دهد. خب ، راستش قضیه یک خورده پیچیده است. در حقیقت متین نه دختر است و نه پسر ؛ شاید هم ، هم دختر است و هم پسر. اصلاً بگذارید از اولش بگویم. وقتی متین بدنیا آمد پرستار به مادرش گفت:« تبریک می گویم بچه تان یک پسر است.» بچه را که بعد از چک آپ و این جور چیزها آوردند پرستار دیگری گفت:« چه دختر نازیه. خدا براتون نگهش داره.» مادر متین که گیج شده بود فکر کرد که بچه را عوض کرده اند اما دست بند بیمارستانش همان بود. اسم خودش هم با یک خط بد قابل خواندن بود. متین را به قسمت نوزادان بردند. مادر متین هم خوابید. اما چند دقیقه ای نشده بود که جیغی تمام نوزادان ِ قسمت ِ نوزادان و او را از خوابد پراند. شاهدان روایت می کنند که پرستاری داشته پوشک متین را عوض می کرده که یکهو شروع به جیغ و داد کرده. بعد از یک ربع که پرستار و تمام نوزادان ِ قسمت ِ نوزادان دست از گریه برداشتند ، پرستار به حرف می آید که:« داشتم....داشتم....پوشک ِ... ا ِ .... بچه هه رو عوض می کردم که ...که.... یهو ... یهو... پسر شد. اولش دختر بود ولی یهو پسر شد..... حتی....حتی لباس صورتی شم.... آبی شد.» متین را تحت مراقبت می گذارند و می بینند که در فواصل زمانی نامعین جنسیت ش تغییر می کند. از آن موقع تا حالا چی زیادی تغییر نکرده. چندین دانشمند روی متین تحقیق کرده اند که ببینند چه چیزی این فواصل زمانی را تعیین می کند. فرضیه هایی هم هست مثل فاصله ی ستاره ی دنباله دار هالی از زمین یا میزان رطوبت هوا و حتی سیگنال های فرستاده شده از خارج کره ی زمین و توسط آدم فضایی ها که هیچکدامشان ثابت نشده. در هر صورت ما اهالی محله به این قضیه عادت کرده ایم. خودش هم. حتی پز هم می دهد که تنها بنی بشری ست ک هر دو جنسیت را تجربه کرده. در خانه مشکلی ندارد. دو اتاق دارد که یکی ش برای وقت هایی ست که پسر است و آن یکی هم برای دختری ش. مدرسه یک ذره سخت تر است. پسرهای قلدر وقت هایی که دختر است او را مسخره می کنند و در عوض وقتی که پسر می شود کتک می خورند. معلم ها هم عادت کرده اند که یکهو وسط کلاس موهای کوتاهش بلند می شوند ، گوش هایش سوراخ می شوند ، انگشت های پت و پهن کثیفش تبدیل به دست ظریف ِ دخترانه ی لاک خورده می شوند و هزار چیز دیگر. مهم ترین قضیه این است که وقتی عوض می شود لباس هایش هم عوض می شوند. مثلاً فرض کنیم شب که بخواب رفته پسر بوده و لباس خواب تنش. صبح بیدار می شود و می بیند دختر شده ، لباسش را عوض می کند و به مدرسه می آید. وسط زنگ تاریخ یکهو موهایش به جمجمه اش برمی گردد و در عرض چند ثانیه پسر می شود و چی تنش است؟ لباس خواب آبی با طرح پاور رنجرز. البته هیچ کس بهش نمی خندد چون وقتی پسر است کنکشان می زند. خودش می گوید تا چند سال دیگر احتملاً می تواند خودش زمان تغییرش را مشخص کند چون همین الانش یک وقت هایی زمانش را حدس می زند.