بیدار نشو

Dreaming Dreams No Mortal Ever Dared To Dream Before

هشت سالم بود و این کتاب اولین کتاب فلسفی طورم بحساب میومد. "دایناسور من و باورهایش" خیلی خیلی عجیب بود برام. یک دریچه به یه دنیای دیگه بود انگار. از حرفایی که دایناسوره می زد ماتم می برد. خیلی خیلی عجیب واقعاً. بیشتر از بقیه ی کتابام خوندمش. هفته هایی بود که هرروز بعد از مشق نوشتن(کلاس دوم دبستان ، چه دور) یه دور می خوندمش. از سال بعد نوبت یاستین گوردر شد. همه ی اون مسائل سردردآور وارد یه لِوِل بالاتر شد ؛ آپگرید شد اصن. دیگه سراغ "دایناسور من و باورهایش" نرفتم. امسال دوباره خوندمش. نه عجیب بود و نه سردردآور. خیلی معمولی(دور از ذهن هم نیست چون سنّم دوبرابر شده). یه دایناسور بود که یه سری سوال می پرسید صرفاً؛ مثل بچه های کوچیک که هنوز نمی دونن چه خبره و همه چی براشون جالبه.

دایناسور ِ داستان یه کامپسوگناتوس بود؛ یعنی یه چیزی اندازه ی مرغ که گوشت و حشره می خوره. بهترین قسمت ماجرا این بود که کامپسوگناتوس وقتی داشت یه کار سخت انجام می داد می گفت:«آمپس» ؛ وقتی موفق به انجام کار سخت می شد می گفت:«کامپس» و به چیزایی هم که اسمشونو نمی دونست می گفت:«گناتوس».

من هم همین کار رو کردم ، البته فقط قسمت اولش. هروقت داشتم کار سختی انجام می دادم می گفتم:«آمپس». توی دلم هم نه ، بلند می گفتم. این عادت تا یازده ، دوازده سالگی باهام موند و بعد تغییرشکل داد. الان در یه مرحله ی فوق پیشرفته س. در حال حاضر وقتی دارم یه کار سخت انجام میدم:

لپام رو باد می کنم. انگشت شصتم رو به ترتیب رو بقیه ی انگشتای دست می کشم. لبام رو می دم تو و صدای ویبره در میارم. دست م رو میبرم لای موهام. دست می کشم رو زخم همیشگی ِ پشت ِ گوشم. دوباره لبام رو میدم تو و صدای ویبره در میارم.

موفق که می شم تو دلم می گم:«کامپس».

+ تاريخ یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 3:37 نويسنده نرگس.پ |