|
Dreaming Dreams No Mortal Ever Dared To Dream Before |
یک سری بازیها هستند که مرحلهای اند. برای اینکه بتوانی مرحلهی بیستم را بازی کنی باید در حداقل پونزده تا از مراحل قبلی امتیاز کامل را به دست بیاوری. من از این بازیها لذت نمیبرم. از همان مرحلهی اول با وسواس بازی میکنم که همهی همهی امتیازها را بگیرم. بارها شده که یک مرحله را بیشتر از صد بار شروع کردهام اما یکبار هم تمامش نکردهام چون وسط بازی یک امتیاز از دستم میرود و بلافاصله دکمهی ریاستارت را میزنم که امتیاز کامل را بگیرم. کارم ابلهانه است. بقیه بازی میکنند و نصف امتیاز را میگیرند و لذتش را میبرند. اما من نه. بازی تبدیل به یک تکلیف میشود که خودم برای خودم معیّن کردهام. ته تهش بازی ناتمام میماند درحالیکه فقط ده دوازده مرحله را کامل کردهام و از آن بازی متنفر شده ام.
همهی چیزهای دیگر هم همینطور. همهی چیزهای دیگر هم باید کامل باشند. نمیتوانم چیزی را برای خودم دوست داشته باشم. همه چیز باید کامل باشد یا اصلاً نباشد. الآن هفت سال است که شنا نکردهام. عاشق شنا کردن بودم. دوست داشتم دور و برم فقط آب باشد تا فقط شنا کنم. اما دیگر نمیتوانم. نمیتوانم از شنا کردن لذت ببرم. جلوی خودم را میگیرم چون: "اگه قراره شنا کنی باید جوری شنا کنی که قهرمان جهان بشی." دیگر شنا نکردم چون نمیتوانستم قهرمان باشم. همهی خوشیهای کوچکم را همینطوری از خودم گرفتم. دیگر تقریباً هیچچیز برایم جذابیت ندارد. همهی چیزهایی که دیگران برای استراحت کردن و لذت بردن انجام میدهند برایم عذابآور است چون نمیتوانم در آن بهترین باشم.
مرحلهی چند زندگیم است نمیدانم. اما یک مرحلهای از زندگیم تمام شده. با همان امتحان آخر و جمع زدن بارمها که به ده برسد، تمام شد. دلم میخواهذ دستم را ببرم بالای سمت راست صفحه و دکمهی ریاستارت را بزنم. چون این مرحله کامل نیست. نتوانستهام همهی امتیازها را جمع کنم. من هنوز امتیاز کامل را ندارم. من هنوز برای مرحلهی بعد آماده نیستم.