بیدار نشو

Dreaming Dreams No Mortal Ever Dared To Dream Before

اولین مرگ زندگیم قبل از به دنیا اومدنم بود. مامانم هنوز منو حامله بود که خاله م مرد. من خیلی وقتا فکر می کنم که اگه خاله فتی نمرده بود چی می شد. خیلی وقتا هم فکر می کنم اون موقع مامانم منو حامله بوده چه شوک بزرگی بهش وارد شده که خواهرش مرده و این شوک و ناراحتی چه تاثیری رو من هنوز به دنیا نیومده گذاشته.

مرگ دومم هم مرگ شوهرخاله م بود. دو سالم بود و چیزی یادم نمیاد. اما خیلی بهش فکر می کنم. چون اون موقع هم خاله م حامله بود. همه ش به عمو بهمن فکر می کنم که امیرعلی رو ندید هیچ وقت. و به بچه ی به دنیا نیومده ای که یه شوک و ناراحتی بهش وارد شده بدون این که بدونه قضیه چیه.

مرگ سومم اولین مرگیه که یادمه. چهارم دبستان بودم و پنجشنبه بود. بعد از مدرسه منتظر مامانم بودم. وقتی اومد مانتوی مشکی پوشیده بود. من تعجب کردم چون صبح که ما رو می رسوند مانتوش سبز بود. ازش پرسیدم چی شده. یادمه که می ترسیدم از سوالم چون یه مدتی بود که پدرجون تو بیمارستان بود. ازش پرسیدم چی شده؟ چرا مشکی پوشیدی؟ با صدای آروم گفت که پدرجون مرد. گریه کردم. خیلی گریه کردم. از اونجا تا راه خونه رو گریه کردم. وقتی رسیدم خونه تلپ افتادم رو تخت و تا شب گریه کردم. انقدر گریه کردم که دیگه تو مراسم ها گریه م نمی اومد. تو مراسم ها خیره شدم به آدما و با دستام بازی می کردم. فکر می کردم چقدر فیک ن. همه شون تقلبی ن. گریه کردناشون تقلبی ه. همه چیزشون. اگه هر آدمی چند مرحله از رشد یا ترنینگ پوینت یا هر اسمی که می خواید روش بذارید داشته باشه، واسه من یکیش اونجا بود. فکر نمی کنم اگه مرگ دیگه ای بود همین قدر ناراحت می شدم. پدرجون قهرمان من بود. هنوز هم باورم نمی شه وقتی مامانم می گه که پدرجون از منم کوتاه تر بود. پدرجون بلند قدترین مردی بود که دیده م.

بعد از اون سر شدم. با واقعیت قضیه کنار اومدم. مرگ عموم و مادربزرگ هام اذیتم نکرد. ناراحت که شدم ولی نه اون قدری که برام مهم باشه. باز هم سر هیچ مراسمی گریه نکردم. گریه بقیه رو دیدم. باز هم به فیک بودن بقیه فکر کردم. و این دفعه، از فیک بودن این همه آدم ترسیدم.

مرگ آخر مرگ مهسا بود. مثل یه پتک یهو افتاد رو سرم. دوست من نبود ولی می شناختمش که. دوستاش که دوستام بودن. هم پایه ای م که بود. ضربه ش محکم بود. خورد به همه مون. و این بار مرگ یه جور دیگه خودش رو نشون داد. یه قیافه ی جدید. فکر کنم این هم یه ترنینگ پوینت بود. این دفعه نه فقط برای من. این دفعه نرفتم مراسم ها رو. می دونستم آدما دیگه فیک نیستن. نمی دونم چه مدت تو خودم بودم. نمی دونم چی شد که تونستم کنار بیام یا حتی باور کنم. انگار یکی با لگد زده بود تو دلم و یه مدت طول می کشید تا از شوکش در بیام و دردش رو حس کنم. 

به مرگ بعدی فکر نمی کنم. اما ازش می ترسم. می دونم که نباید بهش فکر کنم. می دونم که دکتر چیزی نگفته. گفته که ماه دیگه نمونه برداری کنید تازه که ببینیم چیه. ولی خب. ترسناکه. جلوی خودم رو می گیرم که به مرگ فکر نکنم. خیلی جلوی خودم رو می گیرم. ولی نمی تونم به بعدش فکر نکنم. بعدش چی می شه؟

+ تاريخ پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۵ ساعت 18:2 نويسنده نرگس.پ